صفحات

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

روزهای آبی

به نام خداوند روزهای بارانی

دو ماه و نیم از برگشت مجددم به شهرداری می گذره دو ماه نیمی که از نظر کاری هیچ اتفاق شگرفی مثل پارسال نداشت ولی اندازه همون یک سال و چند ماه حاشیه داشت ومجبورم کرد به سکوت, موضوعی که از پست‌های کم این مدت وبلاگ کاملا مشخص است. ولی حوادث این چند روز دوباره من یاد اون روزه‌های آبی انداخت.

ماجرا از صحبت‌های مامان موقع برگشتن از خونه  دایی علی و جلسه صندوق شروع شد و درادامه با چت آخر شبی که داشتم شوک عجیبی بهم وارد كرد, همه چیز رفت رو هوا  ولی اولین دیدار با آقای پایاب دوست مازیار و لطفش مقداری آروم شد.

وقتی بهش زنگ زدم و گفتم چرا هیئت نیومده با من من گفت که سرش شلوغ بوده و کار داشته,  نه گذاشتم و نه برداشتم گفتم داماد شدی اونم که جا خورده بود گفت نه فقط صحبت کردیم ولی دو سه روز بعد که اتفاقی زنگ زدم و گفتم کجایی گفت می خوایم بریم واسه آزمایش فقط یادمه یک داد زدم و جمله های را گفتم که توش مجتبی نارجیلی به کررات تکرار می شد و بین هر دو مجتبی را یک فحش آبدار پر کرده بود. بماند که بعد که گفت همسرش کیه باز همین جملات تکرار شد. مجتبی داداش بزرگتر نداشته منه البته من که نه,  داداش بزرگ تر کل جمع رفاقتیمون هست. فکر نکم کسی بفهمه که چقدر خوشحال شدم چون کمتر کسی از رابطه بین ما با خبره..

خیلی وقت بود تنهایی با مازیار نرفته بودیم بیرون, ولی باز جو سنگین و پکری دو نفریمون حاصل این بیرون رفنن بود.

آقای ابراهیمی از سفر سوریه برگشته بود و به جای شکلات معروف سوریه که قولش داده بود یک کتاب به من سوغات داد همراه یک برگه با این مضمون که شکلات خوشمزه است ولی برای چند لحظه و این یک سوغات متقاوت است که واقعا بود...

برای زانوهام رفتم پیش دکتر مهاجر زاده که پیر این کار, به سه ساعت پشت در اتاقش منتظر بودن  ارزش این چند لحظه هم نشینی با دکتر داشت مردم جالبی بود

فکر کنم که طلبید  ما را آن که باید می طلبید.

پاورقی

-----------------------------

بین نوشتن مطلب این پست یکی از بزرگترین کارهای زندگی رو انجام دادم.

کاش رحمتی از آسمان ببارد بر دل من, تو و این زمین


۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

واژه

کاش گاهی اوقات زبان در دهن نمی چرخید و تو مجبور به انتخاب سکوت بودی

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

یا حسین

تفاوت یا حسین و با حسین در یک نقطه است ولی فاصلشون  ...
کاش به اندازه یک یا حسین با حسین باشیم

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

سلطان عشق


زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
 
رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
  گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
 
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
  سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت


۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

ذره و آفتاب

کتاب ذره و آفتاب همون نجوای عاشقانه ای است که مدتی است دنبالش بودم تو این چند روز مونده تا محرم حال هوای آدم حسابی عوض میکنه.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

استجابت

غدیر استجابت عرفه است و
عاشورا پاداش پایبندی به غدیر

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

35 متری

هو العزیز
اومدن امیر از شاهرود کافی بود تا همه رفقای قدیمی  دور هم جمع بشن البته تو 35 متری، دیگه رسیدن علی اکبر از تهران و از اون جالب تر مرخصی میان دوره حسین خرازی و اومندنش از مرزن آباد جای خودش. این چند روز یاد دوران خوب دانشجویی دوباره برای هممون زنده شد.

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

بهاء

 
لیلیست خون بهاء مجنون

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

صفر و یک

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند.
جواب داد: اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت .

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

لبخند، سکوت، شیطان

 هو الداور
هر روز که می بینمش با یک لبخند ازم پذیرایی میکنه و منتظر تا بهم پیشنهاد جدیدی بده، منم سکوت می کنم و با لبخندی از کنارش رد می شم ولی...
این چند وقته یک سری اتفاق خوب و بد داره به طور موازی برام پیش می آید و این لبخند ملیح شیطان که من شبیه  یک خط مورب با این خطوط موازی برخورد میده، گاهی نسیمی از بهشت برام می وزه گاهی هم بوی تعفن تمام زندگیم رو پر میکنه و   مثل همیشه باید جنگید و از چیزی نترسید و توکل کرد.
 
پاورقی
------------------------
منتظر یک سری خبر خیلی خوب باشید
شاید در آینده ای نزدیک مجبور شم برای همیشه از شهرداری برم
برام دعا کنید سخت نیازمند دعا هستیم

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

سکوت

فعلا هیچ حرفی برای گفتن نیست

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

قطعه ای از بهشت

آمدم ای شاه ، پناهم  بده             خط امانی ز گناهم بده
ای  حَرمَت  ملجأ  در ماندگان             دور مران از در و ، راهم بده
ای گل بی خار گلستان عشق          قرب مکانی چو گیاهم بده
لایق وصل تو  که  من  نیستم            اِذن به  یک لحظه نگاهم  بده
ای که حَریمت به  مَثَل  کهرباست      شوق وسبک خیزی کاهم بده
تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع          گرمی جان سوز به آهم بده
لشگرشیطان به کمین من است        بی کسم ای، شاه پناهم بده
از صف مژگان نگهی کن به من          با  نظری ، یار و سپاهم  بده
در  شب  اول که  به  قبرم  نهند       نور  بدان شام  سیاهم  بده
ای که عطا بخش همه عالمی           جمله ی حاجات مرا هم بده

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

غبار



خورشید اگر نگاه به ایوان طلا کند
باید غبار گردد کارش رها کند

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

ترکان پارسی گو


ترکان پارسی گو بخشندگان عمرند 
ساقی بده بشارت رندان پارسا را 
20 مهر سالروز حافظ مبارک

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

تقاطع

به نام خداوند چشمان باراني
هميشه به اين فکر مي کردم که کي سربازي تموم ميشه و چه زماني مشغول به کار ميشم ولي هيچ وقت فکر نمي کردم که فاصله اين دو اتفاق برابر باشه با مدت زماني که تاکسي من از پادگان قدس تا شهرداري مي رسونه. به لطف آقاي حامد مقدم دوباره مشغول به کار شديم، البته نه در طرح پيک آبي بلکه در تبليغات شهري که کار سنگينيه. اما شادي اين دو اتفاق ميمون بار رفتن کلي طه از روابط عمومي به کامم تلخ شد، تو اين مدت هر جا که آقاي حامد بود طه بود و به تبعش ماها ولي الان نه طه هست نه مازيار وبه جاشون کلي آدم جديد که معلوم نيست چه جوري بايد باهاشون کنار بيام. اميدوارم مازيار هر چه زودتر برگرده و مارو از اين وضعيت نجات بده.

----------------------------------------------------
پاورقي
من نميدونم روزي به اين خجستگي رو کي گل مالي کرده و گذاشته روز دختر به هر حال عيد همه مبارک.
گاهي اوقات نوري نيست ولي تو در توهم روشنايي هستي

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

دالان جهنم




به نام خداوند روزهای غربت


وقتی بی هوا قرار شد برم سروان برای ادامه خدمت سربازی تا مدتی گیج بودم زمانی هم که به خانواده گفتم واکنش پدر برام از همه جالب تر بود، خیلی راحت گفت "این همه عمرت را الکی تلف کردی این یک ماهم روش چه فرقی داره " منم با خودم گفتم اگه فرقی نداره پس چرا باید برم. الان چند روزه که برگشتم و به این فکر می کنم که اینگار این یک ماه که تو جهنم گذشت با تمام ماه‌‌های گذشته فرق داشت چون همه چیزرنگ دیگه‌ای گرفته و منم دیگه اون آدم قبلی نسیتم به هر حال این طبیعت آتش که ناخالصی‌ها رو آب می کنه.
فکر کنم که اینجا جاشه که یه تشکر ویژه از مازیار بکنم و یه تشکر نیم ویژه هم از مجتبی، مسعود که این مدت سنگ تموم گذاشتن.

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

وصل

ارزش وصل نداند مگر آزرده هجر

مانده آسوده بخسبد چو به منزل برسد

بعد از یه سفر یک ماه به هر حال از سروان برگشتم سلام به همه

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

یک گاز گوجه فرنگی



به نام خداوند لحظات بدون تکرار
داشت با موبایلش ور می رفت که یک دفعه صدای اپراتور تمام فضای اتاق را پر کرد اتاق"اذان مغرب ساعت 19:40 " سرش بالا آورد یک لبخند زد، سنش باید حدود 40 به بالا باشه صورتش کمی سبزه می زد و علامت رسته ای گردان منحل شده تانک با 90 درجه دوران روی سر یقش زده، می گفت که اشتباه از طرف خیاط بوده و بعدشم تو 250 کادری گردان اون از اصلا تو چشم نبوده تا اینکه گردان تانک سال 87 منحل میشه و بعدش کل پرسنل تو تیپ پخش می شن.
وقتی با اون لهجه شیرین که به قول خودش مال خیر آباد تربت برام از گردان تانک و خاطره بازدید شهید کاظمی از گردان صحبت می کرد قند تو دلم آب می شد.
چهارمین شب پاس بخشی با هم سفره ای بودن با آقای افشاری افسر تسلیحات به خوشی تموم شد. جای همه خالی  افطار مرغ بود با گوجه فرنگی و خربزه چه حالی داد هیج وقت فکر نمی کردم یک گاز گوجه فرنگی بتونه هم چنین معجزه ای بکنه ببرت به عرش .

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

عاشقی

به کدام مذهب استی به کدام ملت هستی

که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی؟

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

باز گشت

به نام تو
بعد حدود دوماه قرار شد به جمع دوستان قدیمی در شهرداری برگردم، اونم برای کمک به دو طرح در حوزه IT. بازگشت جالبیه چون طرح ها جای کار زیادی دارن و جون میده برای کسب تجربه جدید.

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

ایستاده ایم به انتظار یا به انتظار ایستاده ایم

به یاد چشمهای مانده به راه
رمز جاودانگی عشاق در انتظار است، زمینی و آسمانی بودنش تفاوتی ندارد و چه سختی است شیرین

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

دنیای یک سرباز یک ماه

به نام تو
گاهی اتفاقاتی می افته که گذشت زمان  را کند می کنه و اونجاست که متوجه می شه که خیلی پدیده ها هر روز به موازات زندگی روز مره ات در جریان هستند و تو از اون ها غافلی، اگر هر روز اندکی درنگ کنی می تونی از معجزه همین پدیده های ساده انرژی لازم  برای یک زندگی جدید رو بگیری.

پاورقی
-----------------------
گذشت زمان در دوران سربازی واقعا کند

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

پاس بخش

به دلیل خستگی ناشی از پاس بخشی جمعه شب، پست جدید گذاشتم برای فردا

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

ماه، خورشید . ستاره

میلاد خورشید ، ماه و ستاره مبارک

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

دنیای یک سرباز

هو الجمیل
امروز یک پروانه تو پادگان دیدم دلم یک دفعه لرزید و یاد کلی خاطره و آدم افتادم، کلی خوشحال شدم که تو این شرایط سخت اوایل خدمت هنوز دلم زنده است.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

داستان یک سرباز

هو الحبیب
روز اول خدمت به خوبی در پادگان قدس مشهد به پایان رسید و در چند روز آینده هم محل قطعی خدمت مشخص می شه.امشب برای مشهدی ها شب بزرگیه و اعتفاد دارن هر چی از ولی النعمتشون بخوان بی برو برگرد بهش می رسن.

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

دل مشغولی یک سرباز

هو البصیر
یاداولین کنفرانس دوران دانشجوییم در درس مبانی مدیریت و کتاب معروف مدیر یک دقیقه ای بلانچارد بود.یکی از جالب ترین نکات این کتاب این بود که شخصیت اصلی این داستان که یک مدیر بود بر این باور بود که اگر فضا حاکم بر محیط کار را برای کارمندان به صورت کامل تشریح نکنی کارمندان تو بازه ای دچار توهماتی میشن که میتونه مضر باشه و سرعت کار رو بگیره . این مطلب برای من تو جلسه امروز روابط عمومی ثابت شد.
امروز با آقای حامد مقدم و در ادامش با طه جلسه ای داشتیم که نتها برای من جای حسرت داشت که دارم در این شرایط این دوستان عزیز و شرایط کاری خوب رو بابت سربازی ترک می کنم.

پاورقی
---------------
مطالب درج شده در داخل وبلاگ پیک آبی شاید در برخی موارد جنبه انتقادی داره ولی به این معنی نیست که شرایط کاری در روابط عمومی بد بلکه به طور برعکس اینجاشرایط کاری بسیار عالی
به رسم مازیار مطالب امروز رو تقدیم می کنم به طه لعلیانی عزیز که امروز کلی به ما حال داد

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

قدح



یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

روز های پرحرف


به نام خداوند نسیم

از فردا نسیمی از سمت آسمان شروع به وزیدن میکنه وبه قول اون اهل دل تو شلمچه هر وقت حس کردی که نسیم داره  صورتت رو نوازش می کنه، بدون خبریه پس ای بی خبر بکوش تا صاحب خبر شوی.

روز های پر حرفی رو پشت سر گذاشتم حرف هایی رو نزدم تا مشکلی پیش نیاد و حرف هایی رو زدم تا با زم مشکلی پیش نیاد ولی بماند که خبلی ها ناراحت شدن ولی ...

پاورقی

---------------------

از تیم فوتبال روابط عمومی به راحتی حذف شدم، برام جالب که به همون راحتی که قراردادم کنسل شد از  تیم هم حذف شدم و هیچ کس هم حرفی نداره بزنه

کار پیک آبی رو واگذار کردم به آقای موخر، ولی نگرانم

هر شب برات دعا میکنم

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

محک

استاد اخلاق با خودش زمزمه می کنه 
بشور اوراق اگر هم درس مایی    که درس عشق در دفتر نباشد

و تو به تمام اتفاقاتی فکر می کنی که برای سید رضا در طول فیلم افتاده و اینکه که اون مرد سفر بود .
انگار قرار نیست این فیلم طلا و مس  دست از سر ما برداره و به خصوص تو این دو هفته آخر که پیک آبی رو هم واگذار کردم و قرار بود بدون هیچ حاشیه ای دنبال کارهای خدمت سربازی باشم و با خودم خلوت کنم.

گاهی با چیزی که خلاف اعتقادت رو به رو می شی و فکر می کنی که خدا داره آزمایشت می کنه و تو مطمئن هستی که که سربلند می شی ولی طولی نمی کشه که دیگه اون اعتقاد قبلی نداری و شک می کنی که این همه مدت چه جوری با این باور ضعیف زندگی می کردی، ولی اگر گذشت زمان بهت ثابت کرد که اون موضوعی که فکر می کردی خلاف باورت میتونه زیر مجموعه ای از اعتقاداتت باشه، شعر اول پست رو با خودت زمزنه  کنی و به واقعیت ها فکر کن و باورهات در عمل محک بزن.

پشیمان

یک چند پشیمان شدم از رندی ومستی

عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

فیلمی برای بچه های ریش دار

به نام خداوند عشاق
وقتی چراغ ها روشن شد میشد برق چشم های نم ناک خیلی ها رو دید، اگه این جمعیت با این وضعیت جایی دیگه می دیدی شک نمی کردی که برنامه یه هیئت مذهبی تازه تموم شده و مدعوین اومدن بیرون ولی این همه خانم محجبه و آدم های ریش دار یقه بسته وکلی آدم هایی که سالن های سینما هر چند صد سال یک بار به خودش می بینه داشتن سالن سینما رو ترک می کردن اونم از یک فیلم عشق و عاشقی.
طلا و مس شاه کار همایون اسعدیان، روایت عشقی ایست که نه ماله شمال تهران  و نه الهه های زیبایی در اون دلبری می کنند  بلکه روایت دلدادگی انسان های خاکی به هم است که از زمین شروع می شود و به آسمان ختم می گردد .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

سایه روشن


هو الباقی
خاطراتی از کودکی هست که تصویر روشنی ازش وجود نداره ولی حسی رو بهت منتقل میکنه که هیچ مفهوم خارجی نداره ولی خیلی لذت بخشه. زن دایی مادرم یکی از همون حس های قدیمی بود که دیروز همراه خاطراتش به خاک سپردیمش .
آدم عجیبی بود و فوق العاده دوست داشتنی خدا رحمتش کنه هیچ کس فکر نمی کرد بعد مادر بزرگ مادرم نوبت اون باشه. اگر این مطلب رو خوندید برایش یه فاتحه بخونید.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

مثنوی مینیمال ها

به نام خداوند عاطفه ها
میدونستم که بچه ها هرز گاهی سری به وبلاگم می زنند ولی اصلا فکرش نمی کردم پست آخریم اینقدر سر و صدا کنه با اینکه دلم حسابی پر بود، ماجرایی که از دوتا پست قبل  شروع شد و با چت کردن با آقای حامد مقدم وارد مرحله جدیدی شد.
پست قبلی رو چند بار خوندم، شاید برای کسایی که من و شرایط کاریم نمیشناسم این شائبه ایجاد بشه که من از دست آقای حامد مقدم ناراحتم و همه مشکلات بر می گرده به ایشون درست  خلاف چیزی که تو ذهن من بود و هست. داستان من و پیک آبی  از یک مینیمال ساده تبدیل شده به مثنوی که هنوز ادامه داره و شاید با ایده تازه ای که به سرم زده به زودی تموم بشه.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

عشق، لپ تاپ، رشوه



به نام خداوند گمنامی
زمانی که هیچ گونه نکته مبهمی در خصوص پیک آبی وجود نداره ولی آقای حامد مقدم (مدیر کل اداره روابط عمومی و بین الملل شهرداری مشهد) از روند کلی کار اصلا رضایت نداره دیگه مهم نیست که تو و تیمت چه معجزه ای کردی و شریک کاریت چه بد قولی هایی که  کار به این جا رسیده، و هر روز هر تازه واردی چه منبری میره برایت که اون داره چه خدمت بزرگی  برای بشریت انجام میده و در آخر با لحنی مسخره حال دستگاه های تو رو هم می پرسه.

کاش می شود مثل چند سال پیش به نشانه اعتراض کار و واگذارم می کردم تا مشکل کار برای همه مشخص بشه، و بعد زمانی که آقای حامد دوباره کار جدیدی رو شروع می کرد و هیچ کسی دورش نبود، هیچ امکاناتی نبود، پولی نبود، اعتباری نبود، قرار دادی نبود، خرج کردنت به عهده جیب خودت بود و انواع کار ریز و درشت از امپراتوری و آبدارچی گری تا ... از زمین و آسمان می بارید و همه نظار گر زمین خوردنت بودن دعوت به همکاریش رو لبیک می گفتیم، درست مثل شروع کار در روابط عمومی

درست یک سال ازش می گذره و دوباره داره تکرار می شه، شده شبیه امتحانات زمان دانش آموزی درست در یک زمان با یک موضوع ولی شکلی متفاوت اما کسی که دوبار تو یک امتحان رد بشه، بار سوم آخرین فرصته براش

----------------------------------------------------------
پاورقی

یه چند وقتیه که دیگه تحمل رفتار برخی دوستان تو روابط عمومی سخت شده امیدوارم که پیشنهاد کاری جدیدی بهم نشه.

امروز برای کشیدن یک کابل 300 متری مجبور شدیم دم یک مامور مخابرات رو ببینیم اونم بابت سیمی که نبود ولی انگار بود.

سعید جعفر نژاد و الیاس علیزاده رو به بهانه دیدن یک از بچه های طرح راهنمایی بعد از مدت ها دیدم.

برای خریدن یک لپ تاپ سه ساعت راه رفتم، تجربه جالبی بود کلی اطلاعات جدید دستم اومد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

یک روز گند

هو الجمیل
درست زمانی که تو تاکسی داری فکر می کنی چند وقته همه چیز داره خوب انجام میشه یک دفعه از زمین و آسمان برات می باره و تو مبهوت می مونی چیکار کنی و ناشیانه ترین کار رو انجام می دی و این خودش میشه شروع یک داستان جدید

فقط یادمه چشمام رو بستم و هر چی تو دلم بود رو گفتم ،خوب کسی که در سخت ترین روزهای روابط عمومی و پیک آبی همیشه آرام بوده و لبخند می زده حالا داره از شدت عصبانیت منفجر میشه پس قضیه کاملا جدیه،پس باید یک کاری کرد ....

خوب یک کاری هم شد و این خودش شد داستانی جدید و کسی که باید متوجه اشتباهش بشه مثل همیشه یکی دیگه رو قربانی کرد و این شد شروع یک داستان دیگه که هنوز ادامه داره و بد جور دارم اذیت می شوم چون از سو تفاهم به شدت متنفرم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

از فدک تا قدس



غاصبین فدک، مغصوبین یهود

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

اردیبهشت

اردیبهشت

هو الطیف

همه چیزازاسمش مشخصه و جایی برای حرف و حدیثی نذاشته ، از اینکه اسمش تو شناسنامه من هم ثبت شده خیلی راضیم بهترین زمان برای بیست و چهارمین شروع

مستان سلامت می کنند

سراج در حال سلام دادن است، و من در این فکر که همه چیز داره خوب پیش می ره، آرامش مشخصه اصلی این روزهاست هم برای من و پیک آبی و هم برای دوستان قدیمی و من هم سلامت می کنم

خواستم تو پاورقی بهت تبریک بگم ولی دیدم تولد مازیار حکاک خودش یک پست جداست، مازیار جان تولدت مبارک

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

تاکسی

هو الحبیب
شب میلاد حضرت زینب و ما مشغول جشن تاکسی رانی، دیدن 5 هزار راننده تاکسی در یک مکان خیلی جالب بود
  عید  همه مبارک باشه
پاورقی
------->><<<---------
اواسط مراسم یک جمله ای آقای راشد یزدی گفت که خانوما قرمز  شدن و آقایون از خوشحالی نمی دونستن چی کار کنند
طه جان بهت تسلیلت می‌گم

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

سلام


سلام ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

از پلاک تا بلاگ


به نام خداوند مکان و زمان

مکان‌هایی که در بعد زمان نیستند و زمان‌هایی که در بعد مکان، وخنکای نسیم نشانه ترنم به دلی که در بعد زمان و مکان است.

ساعت حدود هشت شب و نسیم پرچم قرمز رنگ بر فراز گنبد فیروزه ای به رقص در آورده

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

قرار جان


قراردادی که بعد از چند ماه امضاء شد

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

قمار



خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

چند وقته که همه فکر می کنند که ناراحته، پکره، عصابانیه ولی هیچ کس فکر نکرده که شاید از همیشه سالم تر باشه و بعد از چند سال نقش بازی کردن حالا می خواد خودش باشه، شخصیتی که هر وقت خواسته باشه کسی جدی نگرفته و تنها چیزی که نصیبش شده محکوم شدن ولی اون اینقدر به خودش ایمان داره که هنوز خسته نشده وبازم آماده قمار شده دقیقا به رسم این چند ساله ولی این بار فهمیده که  دیگه تنها نیست و کوله بارش هم خالی نیست

پاورقی
-------------------------
پیک آبی  قلبی است که هنوز می تپد

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

اسب که هنوز می تپد



لیلی گفت: موهایم مشکی ست مثل شب…حلقه حلقه و مواج..دلت توی حلقه های موی من است. نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟
نمیخواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟
مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت:نه! نمیخواهم..گیسوی مواج لیلی را نمیخواهم…دلم را هم.
لیلی گفت:چشمهایم جام شیشه ای عسل است….شیرین!نمیخواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟شیرینی لیلی را؟
مجنون چشمهایش را بست و گفت:هزار سال است عکسم ته جام شوکران است…تلخ!تلخی مجنون را تاب می آوری؟
لیلی گفت:لبخندم خرمای رسیده ی نخلستان است.خرما طعم تنهاییت را عوض میکند…نمی خواهی خرما بچینی؟
مجنون خاری را در دهانش گذاشت و گفت:خار را دوستتر دارم.
لیلی گفت:دستهایم پل است.پلی که مرا به تو میرساند..بیا و از این پل بگذر…
مجنون گفت:اما من از این پل گذشته ام.آنکه میپرد دیگر به پل نیازی ندارد.
لیلی گفت:قلبم اسب سرکش عربی ست!بی سوار و بی افسار.عنانش را خدا بریده…این اسب را با خود میبری؟
مجنون هیچ نگفت.
لیلی که نگاه کرد مجنون دیگر نبود؛تنها شیهه ی اسبی بود و ردپایی بر شن!
لیلی دست بر سینه اش گذاشت…صدای تاختن می آمد!
اسب سرکش اما در سینه لیلی نبود…

پاورقی
--------------------
عرفان نظر آهاری واقعا عالی مینویسه

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

p آنگاه q



به نام خداوند اهل منطق

بعد ازعلیرضا و مازیار علی و احمد رضا نفرات آخری بود که زنگ زدن و خدا قوتی گفتن برای فردا، فردایی که آخرین روز سکوت و بعد از اون باید دوباره شروع کنی و ببینی چند مرده حلاجی.

از آخرین روز صفر دارم به شور و شعور این دو ماه فکر می کنم، دوماهی که شورش خیلی کم بود و شعورش بد نبود البته گر دوستان احترامی براش قایل باشند. دو ماه مدت زمانی خوبیه تا به خاطره هایی که زمانی آروزه بودن فکر کنی و دنبال راه حلی برای آرزوهایی که هنوز خاطره نشدن باشی

پاورقی
---------------------------------------------
سعی کن همیشه به شعور طرف مقابلت احترام بگذاری، تو همیشه درست فکر نمی کنی
فردا کنکور ارشد فناوری اطلاعات می گن روز بزرگیه

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

اینترنت

امان از از دست این بی اینترنتی

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

شیر و روغن




به نام خداوند فتنه ها
وقتی یک قطره چربی تو ظرف شیری که چند برابر حجمش ریخته میشه کل شیر می بره، شیر از بین می بره نه به خاطر اینکه قطره چربی خیلی بزرگه و یا قدرتش زیاده بلکه به خاطر ذات و خلوص شیر که سریع همون مقدار کم چربی را به تماس محتوای ظرف انتقال میده ولی اگه یک قطره شیرتو یک ظرف حاوی روغن ریخته بشه هیچ اتفاقی نمی یفته و روغن قطره شیر در خودش هضم می کنه واین هم به خاطر ذات روغن
چند روزی یک داستان قدیمی ذهنم به خودش مشغول کرده بود ، و داشتم خاطرات تلخ گذشته رو یکی یکی بررسی می کردم . تا اینکه یاد داستان شیر و روغن افتادم و یادم افتاد که وقتی یک مسئله کوچیک یا آدم کوچیک فضای زیادی از ذهنت به خودش مشغول میکنه مثل شیر شدی اونم با درجه خلوص بالا ولی یک آدم کوچیک ارزش اشغال ذهنت رو نداره پس مثل روغن باش و اون تو خودت حل کن

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

به همین سادگی



به نام خداوند ساده دلان
بعد از چند ماه وقت کردم و فیلم به همین سادگی رضا میر کریمی را دیدم، یک برش یک روزه از زندگی یک زن خانه دار ایرانی شخصیتی متفاوت با اکثریت نقش های بازی شده در فیلم های ایرانی، زنی که نه متعلق به شمال تهران و نه غرق در ثروت و آرایش و خود نمایی ظاهری و باطنی است، نه متعلق به جنوب تهران و غرق در فقر و تقوای ظاهری و باطنی و نه فردی که سعی می کنه نقش یکی از این دو گروه رو بازی کنه. شخصیتی که سکانس های مربوط به خونش روایت زندگی یک زن معمولی که هر روز میتونی نمونش تو زندگی جاری ایرانی ها ببینی و سکانس های بیرون از خونش هم همین مفهوم رو ذهنت تداعی می کنه.

نکته جالب در طرز پوشش این نقش بود که سکانس های داخلی تو را به یاد یک قشر می اندازد که پوششی غیر چادر رو برای خودشون انتخاب کردن و سکانس های خارج از خونه در ذهن تو خانم هایی رو تداعی میکنه که پوشش چادر رو انتخاب میکنند ولی با وجود اینکه این نقش نمادی ازدو قشر جدا از هم می باشد درتمام فیلم تو حس دو گانگی در شخصیت حس نمی کنی و از سادگیش لذت می بری شخصیتی که هم نماز می خونه هم بلد آرایش کنه، شعر می گه، کلاس بدن سازی می ره ، عادت های زنانه خودش مثل مقداری فضولی رو داره و یک مدیر به معنای واقعی برای خانواده چهار نفره خودشه

به نظرم این فیلم یک شاهکار در بین فیلم های ایرانی چند سال اخیر بود چون برای نمایش دادن مفاهیم که دارای معانی متعالی هستند از نماد های کوچه بازی و لوس شده سینما استفاده نکرده و سعی کرده اون مفاهیم رو در عمل نشون بده مثلا برای نمایش دوست داشتن و عاشق شدن دو جنس مخالف به هم سکانس آخر فیلم شاهکار برخلاف فیلم های این چند ساله که چه ترسناک باشه چه عاشقانه و چه مربوط به دفاع مقدس حتما باید یک دختری و پسر باشند که می خواهند ازدواج کنند و از اول تا اخر فیلم بار رمانتیک فیلم بر دوش بکشن و هی عشق بورزند.

مهم ترین نکته این فیلم اشاره به نقش مدیریتی یک زن خانه داره که چند سالی هست فراموش شده و گروه های مختلف با سفسته و قیاس های مع الفارق از اون برداشت های دور از انصاف داشتند و فراموش کردند که اگر زن رو از حیطه مدیریت خانه حذف کنی امکان بروز چه فاجعه ای هست. البته نا گفته نماند زن در زندگی کاملا مختاره و حتی از نظر شرعی هم لزومی در انجام برخی از امور خانه ندارد و فقط تشویق شده همون طور که از کار کردن در محیط خارج از خانه نهی نشده و تاکید شرع بر نقش مادری زنان است وبس

و کلا آخر اینکه به همین سادگی پارادوکس زیبایی از مسئولیت یک جایگاه استراتژیک و فراموش شده در خانواده ،جامعه و حتی حکومت حاکم بر ایران است.

پاورقی
-----------------------------------------------
البته بماند که تقش اول فیلم خانم هنگامه قاضیانی یک مشهدی و این خودش برای موفقیت یک فیلم کافیه

امیر اومده مشهد و باز همه دور هم جمع شدیدم به یاد قدیم

محسن رضایی، عباس سلیمی نمین و علی مطهری تو چند روزه چند تا تحلیل زیبا از حوادث هفت ماه اخیر داشتند که نشون دادن بی منطقی در اردوگاه چپ و راست بی داد می کنه

آهنگ به همین سادگی رو رو گوشی گذاشتم اولین بار که زنگ زد مادر بهم گفت این آهنگ یکی از شعرهای معروف مجاهدین در زمان اتقلاب به هر حال ما هم مجاهد شدیم بد این همه سال تحجر


۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

گاهی به آسمان نگاه کن



گاهی به آسمان نگاه کن،
 ولی فراموش نکن که راه آسمان از زمین می گذرد.

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

طی الطریق


به نام خداوند مسافران
هر چی سعی کردم که یک متن درست درمون بنویسم نشد، ذهنم بد جور درگیر. باید یه تصمیم مهم بگیرم ولی اوضاع اینقدر مشوش و داغونه که اصلا نمیتونم کوچک ترین حرکتی انجام بدم همیشه تصمیم گرفتن برام سخت بوده ولی از نتایج چند تصمیم آخرم کاملا راضیم. زندگی یک راه پر پیچ و خم و زندگی کردن طی الطریق این راه.