صفحات

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

اسب که هنوز می تپد



لیلی گفت: موهایم مشکی ست مثل شب…حلقه حلقه و مواج..دلت توی حلقه های موی من است. نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟
نمیخواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟
مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت:نه! نمیخواهم..گیسوی مواج لیلی را نمیخواهم…دلم را هم.
لیلی گفت:چشمهایم جام شیشه ای عسل است….شیرین!نمیخواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟شیرینی لیلی را؟
مجنون چشمهایش را بست و گفت:هزار سال است عکسم ته جام شوکران است…تلخ!تلخی مجنون را تاب می آوری؟
لیلی گفت:لبخندم خرمای رسیده ی نخلستان است.خرما طعم تنهاییت را عوض میکند…نمی خواهی خرما بچینی؟
مجنون خاری را در دهانش گذاشت و گفت:خار را دوستتر دارم.
لیلی گفت:دستهایم پل است.پلی که مرا به تو میرساند..بیا و از این پل بگذر…
مجنون گفت:اما من از این پل گذشته ام.آنکه میپرد دیگر به پل نیازی ندارد.
لیلی گفت:قلبم اسب سرکش عربی ست!بی سوار و بی افسار.عنانش را خدا بریده…این اسب را با خود میبری؟
مجنون هیچ نگفت.
لیلی که نگاه کرد مجنون دیگر نبود؛تنها شیهه ی اسبی بود و ردپایی بر شن!
لیلی دست بر سینه اش گذاشت…صدای تاختن می آمد!
اسب سرکش اما در سینه لیلی نبود…

پاورقی
--------------------
عرفان نظر آهاری واقعا عالی مینویسه

هیچ نظری موجود نیست: