صفحات

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

روزهای خوشی


هوالعزیر
رجب بهانه لازم و کافی ای هست برای نوشتن، نه تنها برای نوشتن بلکه هم نیوشیدن، هم نوشیدن و گاهی هم گریستن.از رجب پارسال هنوز فرصتی پیدا نشده تا یک دل سیر با خودم خلوت کنم و مرور کنم تا چه گذشت بر ما در این یک سال، سالی که روزه سکوت قسمت و روزی ما بود و هر گاه زبان به سخن گوشدیم روز گار حد خود را برما جاری کرد  و ما را مجبور به صبر کرد.
کل اتفاقات این چند ماه بعد از اومدن به اداره رسانه تا حوادث دو هفته اخیر با تمام هیجانش انگیزه‌ای نبود برای نوشتن، فقط گاهی با یک لبخند گرم و گاهی با یک نگاه سرد از کنار همشون رد شدم تا امشب و صد البته فردا.
بعد کلی شب خلوت کردن و درد دل کردن تو سر کله هم زدن فردا ساعت 16 (اگه اتفاق خاصی نیفته) مراسم عقد مازیار  حکاک تو "دار الهدایه" حرم برگزارمیشه.
مازیار عزیز صمیمانه بهت تبریک می گم
--------------------------------------
پی نوشت
کاش میشد حس بعضی لحظه ها را بیان کرد
از دل نرود هر آنکه از دیده رود!
کاش میشد گاه سکوت رو هم شکستش
 --------------------------------------
بعد نوشت
اتفاق خاصی هم نیوفتاد خیلی هم خوش گذشت








۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

سال نود در یک نگاه

مرا دلیست گرفتار عشق دلداری
سمن بری صنمی گلرخی جفاکاری
دلم به غمزه جادو ربود دوری کرد
کنون بماندم بی او چو نقش دیواری

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

جاده پاییزی


به نام خداوند خنکای پاییز
رمق آفتاب تابستونی گرفته شده و فقط تلالو طلایی رنگش مونده و....
بعد از 24 سال هنوز هم چیزی جذاب تر از پاییز برام وجود نداره، فصلی که با تنوع رنگی فوق العادش ، آفتاب طلایی و سکوتش این فرصت روبهت میده که ساعت‌ها پیاده قدم بزنی و ازصدای خش خش  برگ ها و غارغار کلاغ ها لذت ببری. وبه این فکر کنی که تو  شش ماه اول سال چه اتفاقاتی افتاده و چه لحضات وحشتناک و شیرینی رو کنار هم سپری کردی و توامان از پاییز و بهت خودت لذت ببری چیزی که همیشه آرزوش رو داشتی.

 -------------------------------------------------
پینوشت:
بعضی وقت ها آدم نمی دونه بدست آوردن بهتره یا از دست دادن



۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

لیلی


کاش لیلی من هم مجنون بود

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

هوالمحبوب

باز واژگان در عزاي تو به رقص در آمده اند

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

MIPO2011

به نام خداوند روزهای سخت
یک ماهی از سالروز جشن پورنگ با اون عظمت و حواشی نگذشته بود و ما مشغول امور جاری که قرار شد بخشی از تیم اداره اطلاع رسانی به تیم کادر اجرایی نمایشگاه فرصت‌های سرمایه گذاری اضافه بشه تا کار سرعت بیشتری بگیره و این شد آغار ماجرا برای من درست 12 روز با شدت و قدرت روز جشن پورنگ کار کردیم و انرژی گذاشتیم.
اولین نتایج تلاش بچه ها از بازدید آقای رئیسیون شب قبل افتتاحیه آزمایشی نمایشگاه نمایان شد. از چشم‌هایی که برق رضایت در اون‌ها دیده می شد همه نفس راحتی کشیدن. برقی که در چشم مهندس پژمان شهردار مشهد، دکتر صلاحی استاندار خراسان، شیر محمدی رئیس شورا شهر، مهندس اکبری مدیر مشارکت ها و تمام مهمان های نمایشگاه به سهولت دیده می‌شد.
و خدا را شکر که دوباره علی ابن موسی الرضا سبب سر بلندی همه ما را فراهم ساخت.

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

روزهای آبی

به نام خداوند روزهای بارانی

دو ماه و نیم از برگشت مجددم به شهرداری می گذره دو ماه نیمی که از نظر کاری هیچ اتفاق شگرفی مثل پارسال نداشت ولی اندازه همون یک سال و چند ماه حاشیه داشت ومجبورم کرد به سکوت, موضوعی که از پست‌های کم این مدت وبلاگ کاملا مشخص است. ولی حوادث این چند روز دوباره من یاد اون روزه‌های آبی انداخت.

ماجرا از صحبت‌های مامان موقع برگشتن از خونه  دایی علی و جلسه صندوق شروع شد و درادامه با چت آخر شبی که داشتم شوک عجیبی بهم وارد كرد, همه چیز رفت رو هوا  ولی اولین دیدار با آقای پایاب دوست مازیار و لطفش مقداری آروم شد.

وقتی بهش زنگ زدم و گفتم چرا هیئت نیومده با من من گفت که سرش شلوغ بوده و کار داشته,  نه گذاشتم و نه برداشتم گفتم داماد شدی اونم که جا خورده بود گفت نه فقط صحبت کردیم ولی دو سه روز بعد که اتفاقی زنگ زدم و گفتم کجایی گفت می خوایم بریم واسه آزمایش فقط یادمه یک داد زدم و جمله های را گفتم که توش مجتبی نارجیلی به کررات تکرار می شد و بین هر دو مجتبی را یک فحش آبدار پر کرده بود. بماند که بعد که گفت همسرش کیه باز همین جملات تکرار شد. مجتبی داداش بزرگتر نداشته منه البته من که نه,  داداش بزرگ تر کل جمع رفاقتیمون هست. فکر نکم کسی بفهمه که چقدر خوشحال شدم چون کمتر کسی از رابطه بین ما با خبره..

خیلی وقت بود تنهایی با مازیار نرفته بودیم بیرون, ولی باز جو سنگین و پکری دو نفریمون حاصل این بیرون رفنن بود.

آقای ابراهیمی از سفر سوریه برگشته بود و به جای شکلات معروف سوریه که قولش داده بود یک کتاب به من سوغات داد همراه یک برگه با این مضمون که شکلات خوشمزه است ولی برای چند لحظه و این یک سوغات متقاوت است که واقعا بود...

برای زانوهام رفتم پیش دکتر مهاجر زاده که پیر این کار, به سه ساعت پشت در اتاقش منتظر بودن  ارزش این چند لحظه هم نشینی با دکتر داشت مردم جالبی بود

فکر کنم که طلبید  ما را آن که باید می طلبید.

پاورقی

-----------------------------

بین نوشتن مطلب این پست یکی از بزرگترین کارهای زندگی رو انجام دادم.

کاش رحمتی از آسمان ببارد بر دل من, تو و این زمین