صفحات

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

روزهای آبی

به نام خداوند روزهای بارانی

دو ماه و نیم از برگشت مجددم به شهرداری می گذره دو ماه نیمی که از نظر کاری هیچ اتفاق شگرفی مثل پارسال نداشت ولی اندازه همون یک سال و چند ماه حاشیه داشت ومجبورم کرد به سکوت, موضوعی که از پست‌های کم این مدت وبلاگ کاملا مشخص است. ولی حوادث این چند روز دوباره من یاد اون روزه‌های آبی انداخت.

ماجرا از صحبت‌های مامان موقع برگشتن از خونه  دایی علی و جلسه صندوق شروع شد و درادامه با چت آخر شبی که داشتم شوک عجیبی بهم وارد كرد, همه چیز رفت رو هوا  ولی اولین دیدار با آقای پایاب دوست مازیار و لطفش مقداری آروم شد.

وقتی بهش زنگ زدم و گفتم چرا هیئت نیومده با من من گفت که سرش شلوغ بوده و کار داشته,  نه گذاشتم و نه برداشتم گفتم داماد شدی اونم که جا خورده بود گفت نه فقط صحبت کردیم ولی دو سه روز بعد که اتفاقی زنگ زدم و گفتم کجایی گفت می خوایم بریم واسه آزمایش فقط یادمه یک داد زدم و جمله های را گفتم که توش مجتبی نارجیلی به کررات تکرار می شد و بین هر دو مجتبی را یک فحش آبدار پر کرده بود. بماند که بعد که گفت همسرش کیه باز همین جملات تکرار شد. مجتبی داداش بزرگتر نداشته منه البته من که نه,  داداش بزرگ تر کل جمع رفاقتیمون هست. فکر نکم کسی بفهمه که چقدر خوشحال شدم چون کمتر کسی از رابطه بین ما با خبره..

خیلی وقت بود تنهایی با مازیار نرفته بودیم بیرون, ولی باز جو سنگین و پکری دو نفریمون حاصل این بیرون رفنن بود.

آقای ابراهیمی از سفر سوریه برگشته بود و به جای شکلات معروف سوریه که قولش داده بود یک کتاب به من سوغات داد همراه یک برگه با این مضمون که شکلات خوشمزه است ولی برای چند لحظه و این یک سوغات متقاوت است که واقعا بود...

برای زانوهام رفتم پیش دکتر مهاجر زاده که پیر این کار, به سه ساعت پشت در اتاقش منتظر بودن  ارزش این چند لحظه هم نشینی با دکتر داشت مردم جالبی بود

فکر کنم که طلبید  ما را آن که باید می طلبید.

پاورقی

-----------------------------

بین نوشتن مطلب این پست یکی از بزرگترین کارهای زندگی رو انجام دادم.

کاش رحمتی از آسمان ببارد بر دل من, تو و این زمین


۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

واژه

کاش گاهی اوقات زبان در دهن نمی چرخید و تو مجبور به انتخاب سکوت بودی

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

یا حسین

تفاوت یا حسین و با حسین در یک نقطه است ولی فاصلشون  ...
کاش به اندازه یک یا حسین با حسین باشیم

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

سلطان عشق


زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
 
رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
  گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
 
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
  سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت


۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

ذره و آفتاب

کتاب ذره و آفتاب همون نجوای عاشقانه ای است که مدتی است دنبالش بودم تو این چند روز مونده تا محرم حال هوای آدم حسابی عوض میکنه.