صفحات

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

شمس



آرام سخن می گوید وهمه محو سخنان او هستند، پیرمرد اندکی صبر می کند و خطاب به او می گوید که خود برای گفتن چه داری اینها حرف هایی است که بوی مردگان را می دهد. واعظ سکوت می کند و از فردا دیگر حرفی نمی زند تا ...


دوباره آن شب دیدمش نگاهی به من کرد ولی این بار حرفی نزد ولی با نگاهش به من فهماند که تو چیزی برای گفتن نداری چه رسد به عمل و از آن شب هنوز کوچه گردم
پاورقی
-----------------------------------
می خواستم متن بالا بشه پاورقی و این مطلب بشه اصل مطلب ولی انگار که اصل مطلب چیز دیگریست

امروز روز تغییرات بود از حسامی تا شادکام و از فرش تا به عرش


هیچ نظری موجود نیست: