صفحات

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

نامه ای به لیلی

به نام خدای مجنون
سلام لیلی

چند ساعتی است که مراسم شهریاران تمام شده است و تو نیز رفته ای، و من در سکوت به تو فکر می کنم، به یاد اولین باری که تو را دیدم یادت هست، من مثل همیشه پر جنب و جوش و تو آرام و متین نظاره گر من ، یاد آن شب ها بخیر. دیدی که علیرضا دنبال نشانی تو بود ولی تو نگذاشتی بگویم تو را باید در رهروان یافت و شاید مثل دیروز در شهریاران.

نوشتم دیگر به تو نیاز ندارم و مجنون بودن برایم کافی است، نه دل زده نشده ام آخرهرجا که می نگرم لیلی ای به انتظار مجنونی نشسته ولی انگار دیگر مجنونی نیست و همه لیلی شده اند و ناز می فروشند.

می خواستم تو را سخت در آغوش بگیرم و بگویم که چقدر دلتنگم ولی انگار باز زمان سفر رسیده است و هنگامه کوچ است . راستی کوچ بهاری را یادت هست. بعد از مدت ها تو را دیده بودم و برایم چقدر سخت بود که تو رها کنم ولی از تو گذشتم و تو دوباره سراغم آمدی با آن لباس آبی، هنوز آن را به یادگار نگاه داشتم .ولی سخت تر آز آن کوچ تابستانه بود و ترس از سرمای پاییزی ولی آفتاب پاییزی باز تو را برایم به ارمغان آورد.و اکنون شب یلدا نزدیک است و این یعنی زمان کوچ پاییزی است دیگر نگران نیستم چون می دانم اگر مجنون بمانم تو را همراه با برف زمستانی خواهم دید برایم دعا کن که مجنون بمانم آنگاه دیگر بی نیازم


هیچ نظری موجود نیست: