صفحات

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

اشك ها و لبخند ها

درست مثل سال 84 در سكوتي محظ و با قيافه اي جدي و عبوت به شيشه رو برو خيره شده است، آرام آرام خاطرات همين ديروز كه تازه آمده بودند و به سبب يك سلام ساده دور هم جمع شده بودند و بازيگر نقش آدمهاي خوب داستان شدند را تا همين امروز كه داشتند از هم جدا مي شدند رو با خودش مرور مي كرد خاطراتي كه شايد گذشت زمان ارزشش را مشخص كند و آنگاه كه ديگر نشود قيمتي برايش گذاشت ولي به هر حال ديگر زمانش رسيده است و بايد به تنهايي به استقبال آينده رفت و به اميد سلامي دوباره زنده بود.
صداي بلند گو ايستگاه مثل هميشه همه را به تكاپو مي اندازد ولي اين بار ديگر كسي سعي ندارد كه خود را پشت تعارف هاي كوچه بازاري پنهان كند بلكه اعجاز كلمات، چشم هاي قرمز ،گونه اي نم ناك و آغوش گرم همديگر لكيشن آخرين سكانس داستان است. چشم ها در بهت آخرين ديدار او را تا ايستگاه قطار همراهي مي كند و دست ها به نشانه آغاز دلتنگي ها بالا مي رود(.25 شهريور 88)

هیچ نظری موجود نیست: